ناهار مهمان استاد بودیم...استاد بی تردید یگانه روزگار ماست. پس از فروزانفر و زرین کوب و زریاب اگر بخواهیم در قلمرو زبان و ادب فارسی نامی متناسب با آن نام ها پیدا کنیم، نام اوست که بیش از هر نام دیگری می درخشد...سه ساعتی گفتگو کردیم. اما در میان آن چه گفتیم. روایت ماجرایی از زندگانی مرحوم ملا عباس تربتی- پدر مرحوم راشد- جلوه ای دیگر داشت...
" ملا عباس مزرعه داشت و امرش از کشاورزی می گذشت. فردی با خود گفته بود من ملا عباس را امتحان می کنم. آب را که به سوی مزرعه ملا عباس جاری بود، یعنی نوبت آب ملا عباس بود، منحرف کرد. آب روانه زمینی شده بود که پر از خار بود. ملا عباس دید آب قطع شد. به دنبال مسیر آب آمد. بیلش هم بر دوشش بود. دید از بالا دست آب را به سوی زمین خار زار رها کرده اند. مردی هم بیل بر دوش کناری ایستاده بود. ملا عباس گفت:
" اخوی! وقتی خار هایت را آب دادی، آب را به طرف مزرعه من روان کن تا مزرعه خشک نشود"
بغض استاد شکست و صدای بلند گریه در اتاق پیچید...
با خود گفتم چه معنویت سرشار و لطف بی پایان و دم گرمی در سخن ملا عباس
تربتی موج می زند که پس از سالیان سال سخن او این گونه دل ها را می لرزاند و بغض را می شکند...
منبع:
http://www.rahesabz.net/story/13041/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما بلافاصله منتشر خواهد شد. این بلاگ خبری، امکانات اندکی دارد و براساس اعتماد و خودکنترلی اداره میشود. لطفا از موضوع خارج نشوید و خویشتندار باشید.