۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

یادداشتی از مسیح علی نژاد: وقتی یک زندانی گمنام بود

رسانه شمائید بارون سبز - یادداشتی از مسیح علی نژاد: وقتی یک زندانی گمنام بود


همه از هر تفکر و اندیشه ای این روزها دارند برای زندانیانی که اگرچه برخلاف آنچه خودشان از اوین نامه نوشته اند و گفته اند که ما بی نام و نشان ایم تلاش می کنند تا گمنام بودن را از آنان جدا سازند.

امروز دو پیام از دو دوست متفاوت برای ایجاد موج خبری در مورد زندانیان کمتر شناخته شده تر در فیسبوک خواندم .

اولی خانم فخری محتشمی پور بود که پیش از این نیز مطلبی تحت عنوان زندانیان سبز گمنام نوشت امروز در صفحه فیسبوک خود یاد آوری کرده است هر بار نام یک زندانی را آنقدر تکرار کنیم تا در یادها بماند. خود او نام پویا قربانی را مطرح کرد با این پرسش که آیا کسی او را می شناسد؟

پاسخ ها همه منفی بود و کسی نمی دانست پویا قربانی کسیت. خودش پاسخ داد که مادر پویا به دنبال وکیل برای فرزندش بود. نام پویا تنها یک بار در همان لیست معروفی که تحت عنوان زندانیان گمنام در اختیار رسانه ها قرار گرفته بود در رسانه ها چنین قید شده بود: پویا قربانی نام پدر فرهنگ. همین. این همه اطلاعات یکی از هموطنان ما است که ماهها پیش دستگیر و زندانی شده است. و این یعنی گمنام ماندن. فخری محتشمی پور اینبار برای او نیز مادری می کند تا با تکرار نامش یک زندانی دیگر را از گمنام ماندن برهاند.

دیگری مجتبی سمیع نژاد است که او نیز برای زندانیان گمنام به طور ویژه نوشته است و از وبلاگ نویسان نیز خواسته است تا هر کدام به نام یک زندانی که کمتر شناخته شده است مطلبی بنویسند. من چون پیش از این نوشته بودم اینجا به نقل یک خاطره بسنده می کنم.

پیش از این وقتی پیشنهاد راه اندازی صفحه ای در فیسبوک به نام اسرای گمنام شکل گرفت جرقه اش برای من آریا آرام نژاد زندانی شناخته شده و خوش نام بابلی بود . آریا بیرون از زندان گمنام نبود اما در زندان چرا.

این آهنگ ساز جوان اگرچه نامش برای بسیاری از آنانی که در این شهر و حتی پایتخت دستی در موسیقی دارند آشنا بود و حسین زمان عزیز نیز پای آهنگ آخر او که برای عاشورای خونین خوانده بود، پیام تقدیر نوشته بود، اما خبر زندانی شدن او در جایی منتشر نشده بود. پس از آنکه خبر را شهروند روزنامه نگاران به روزنامه نگار کوچ کرده از خانه رساندند تا منتشر شود، یاد خاطره ای که خودم از وزارت اطلاعات بابل و زندان شهربانی بابل داشتم صفحه اسرای گمنام را با کمک دوستان دیگرم در فیسبوک پی گرفته ام عین خاطره را که یک زن نوشت قدیمی است در اینجا باز نشر می کنم. شاید جرقه ای دیگر باشد برای همه شهروند روزنامه نگاران تا یاری کنند همه آن کسانی که در زندان های جا جای ایران نام و نشانی از آنان به رسانه ها نمی رسد.

عروسی رسوا

عروسی رسوا

دو بار دامن پوشیده ام. بار نخست زمانی که پشت دری فالگوش صحبت بزرگترها ایستادم تا ببینم عاقبت به تعداد امامهایشان رضایت می دهند یا رقم پیامبران شان را سکه می کنند برای مهریه دخترکی که نمی خواست عروس شود. بار دوم زمانی بود که اگر چه میان مهمانان درست راه می رفتم اما دائم در هول و ولا بودم که آخرش این دامن لعنتی می پیچد توی پایم و کل زدن های مهمانان تبدیل میشود به شیون و رسوایم میسازند.
نام مراسم پرطمطراق اولی، خواستگاری بود و دومی جشن عروسی. در اولی دامن سبز کوتاه پوشیدم و در دومی دامن سیاه بلند و هیچ کس هم نبود که بگوید حالا که عروس شدن و یال و کوپال هایی که برای عروس می گذارند را خوش نداری دیگر دامن سیاهت برای چیست؟
البته اوضاع مان آنقدر زار و نزار بود که کسی کاری به کارم نداشت. شاید هم جرئتش را نداشتند که توی این شرایط با من یکی به دو کنند.
سیاه، رنگ اعتراض من به عشق نبود. رنگ اعتراض من به مراسم پلوخوری اقوامی نبود که سال به سال نمی دیدمشان. حتی رنگ اعتراض من به سنت هم نبود. فقط وقت نبود. دل و دماغ نبود. حتی داماد هم نبود و من فقط برای این عروس می شدم تا آبرویی را که از پدر برده بودم، شاید دوباره برایش بخرم و قدری از پچ پچ هایی که توی فامیل درباره ام پیچیده بود را، ختمِ به خیر کنم. چرا که من و شاه داماد به همان خواستگاری رضایت داده بودیم و رسماً خانه ی مشترکی ساختیم تا از این مراسم دست و پاگیر برهیم.
آقاجان، مرد مومن روستای کوچک ما بود و چشم اهالی همیشه به خانه اش بود تا شاید خبط و خطایی بیینند و نَقل و نُقل شب نشینی های شان رونقی بگیرد. بالاخره هم اهالی محل فهمیدند در این خانه خبری هست که کسی میلی به درز دادنش ندارد. خبر این خانه ما بودیم: عروس و داماد. یعنی من و تو که در کوچک ترین اتاق خانة پدری، با یک قیلولة کوتاه در یک بعدازظهر تابستان، غم و غصه عالم را فراموش کرده بودیم. غصه داشتیم که چطور به خانواده های مان بفهمانیم که علاقه ای به برگزاری مراسم عروسی نداریم و ساده ترین شکل آن را دوست داریم. زنگ در خانه، خواب من و تو را شکست اما خواب سخت و سنگین آقاجان را نه.
مردی با یقه سفیدِ حسنی و شکمی ورقلمبیده پله های خانه را جوری دو تا یکی بالا آمد که انگار سال ها این خانه را می شناسد. تو توی حیاطِ خانه، آشفته دور خودت می چرخیدی و من کنار پنجره یک چشم به تو داشتم و چشمی دیگر به آقاجان که با صدای آهسته و تکان های دستِ مرد یقه حسنی از خواب بیدار شده بود. عجب حال بدی داشت آقاجان. گیج شده بود. حق هم داشت. یکی سرزده آمده بود بالای سرش و بیدارش کرده بود و با لبخند خیرخواهانه و مهربان، مثلاً از او اجازه می گرفت که دختر و دامادش را دستگیر کند.
من و تو را به بازداشتگاه می بردند، اما آقاجان کوه غمی روی دلش می افتاد و رسوای جماعتی می شد اگر اهالی ده من و تو را با دستبند می دیدند.
همان هفته های اول بازداشت، بازجوها همت کردند و خبر حضور کودکی در بطنم را از طرف تو به منی که سربه هوا بودم و این چیزها را نمی فهمیدم رساندند و بعد هم رضایت دادند تا روز برگزاری دادگاه آزاد شوم و بروم پی بچه داری ام. اما تو ماندی و التماس های آقاجان از آقایان برای یک روز مرخصی.
همّ و غم آقاجان این بود که دستت را بگیرد و از سلول انفرادی بکشاندت وسط مجلس عروسی دخترش و بزند توی دهان همه آن هایی که شایعه کرده بودند دختر و داماش دستگیر شده اند. فقط می خواست تو را به همسایه ها نشان دهد. حتی به این فکر نمی کرد که شکم بالاآمده دخترکش را به چه لباس عروسی باید بپوشاند که به چشمِ اغیار نیاید.
کمر آقاجان شکسته بود، اما هنوز سعی داشت سرش را بالا بگیرد. می خواست جلوی همه در بیاید. عمری زیر علم و کُتل انقلاب سینه زده بود و نمی خواست باور کند دختر و دامادش زندانی سیاسی هستند.
شاید ترجیح میداد به جرم دیگری به حبس می رفتیم.
بالاخره دست و بال زدن های آقاجان جواب داد و برای تو یک روز و نصفی مرخصی گرفت. خودش هم ضمانت کرد که تازه داماد را برگرداند به زندان. آقاجان همه را دعوت کرد. انگار مراسم عروسی من نبود. چون هیچ کس خبر و نظری از من نمی خواست. از لباس عروس بدم می آمد. مخصوصاً از تاج عروس. برای پدر هم که اساساً مراسم عروسی مهم نبود. پس تا اینجای کار همه چیز خوب بود و دلم آرام بود که دل آقاجان آرام می گیرد با این مراسم کذایی. اما صداقتش همه چیز را خراب کرد. به برادران گمنام و زندانبانان شهر کوچک ما اعتماد کرد و قاطی التماس هایش برای گرفتن مرخصی، گفت که هنوز خبر زندانی شدن دختر و دامادش را در و همسایه ها نشنیده اند و این عروسی برای برگرداندن آب رفته به جوی است. زندانبانان هم برای آبروی آقاجان سنگ تمام گذشتند. تا به آن روز، کسی کاری به کار آشفتگی موهای یک زندانی سیاسی نداشت و اصلاً تا حکمی برای محکوم صادر نشده باشد، مویش را کوتاه نمی کنند. اما تنها ساعاتی پیش از زدن مهر مرخصی، تشخیص دادند خوب است که داماد را برای یک عروسی مخصوص حسابی بسازند و او را به آرایشگاه زندان ببرند و موهای داماد را از ته بزنند.
به همین سادگی همه چیز با رذالت بازجویان خراب شد، سر تراشیده داماد و دامن سیاه عروس و پچ پچ های یک جشن کذایی، سمفونی سرافکندگی و سرخوردگی آقاجان شد آن روز. این جشن برای رسوایی ما بود انگار….

داماد به زندان برگشت و من همانجا پشت درهای زندان بابل از حال رفتم، نه از نشان وی و پیروزی خبری بود و نه از لبخندهای نابی که این روزها مریم قدس همسر عرب سرخی به هنگام باز گرداندن او به زندان بر لب داشت…

منبع:

http://baroonesabz.blogfa.com/post-79.aspx


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما بلافاصله منتشر خواهد شد. این بلاگ خبری، امکانات اندکی دارد و براساس اعتماد و خودکنترلی اداره می‌شود. لطفا از موضوع خارج نشوید و خویشتندار باشید.

نظرسنجی در رابطه با فعالیت این وبلاگ خبری

Twitter Updates

Twitter Updates

    follow me on Twitter

    درخواست همکاری:

    web counter
    سلام بر بازدید کنندگان عزیز،
    شما هم می توانید سهراب را در افزایش کیفیت و کمیت مطالب با ارسال لینک خبر و یا مطالب خودتان که به نوعی در ارتباط با خبر های روز جنبش سبز است، یاری دهید. مطلب شما در اولین فرصت درج خواهد شد. برای این منظور، مطلب یا لینک مورد نظر را به آدرسsohraabirani@gmail.com ارسال دارید.
    با تشکر از حسن همکاری شما،
    سهراب